آناهیتا

بای بای

چند روز پیش توی آشپزخونه داشتم غذا می پختم تو هم طبق معمول همونجا با درای کابینت بازی می کردی که یه هو دیدم صدات نمی یاد. دیدم نشستی و داری خیلی آروم با تلویزیون بای بای می کنی. دقت کردم تلویزیون داشت یه آهنگ غمگین پخش می کرد که همش می گفت خداحافظ... خداحافظ... عزیزم یعنی تو می دونی بای بای یعنی خداحافظ... فدای اون بای بای کردنت
25 مهر 1391

تاکسی

عزیزم امروز کسی نبود که تو را بذارم پیشش و چون تامین اجتماعی کار داشتم مجبور شدیم با هم بریم. سوار ماشین شدیم و تو توی صندلیت مثل پیرزنا می شینی و دست می زنی. ماشینو توی پارکینگ شهروند آرژانتین پارک کردیم، تو رو گذاشتم تو آغوشی و چون طرح بود مجبور شدیم تا قائم مقام با تاکسی بریم و این اولین روزی بود که توی زندگیت سوار تاکسی شدی. من و تو جلو نشستیم و تو همش با کنجکاوی به آقای راننده نگاه می کردی . راننده و خانم و آقایی که عقب نشسته بودن همش قربون صدقت می رفتن و می گفتن چقدر کنجکاوه... توی تامین اجتماعی هم همه عاشقت شدن. خلاصه دوباره دست خالی برگشتیم از شهروند برات بستنی خریدم خوردی و تا الان که دارم می تویسم خوابی... خوب بخوابی عزیز دل مامان ...
25 مهر 1391

تولد 10 ماهگی

عزیزم... عشقم... دخترم اونروز یعنی روز دوازدهم من و تو هردومون خیلی مریض بودیم برای همین نتونستن مثل هرماه برات مهمونی بگیرم. ولی خوب عصری که بابایی اومد خونه یه تارت میوه خوشمزه خرید و سه تایی یه جشن کوچولو گرفتیم. کم کم داره یک سالت می شه . راستی روز دوازدهم مثل همیشه دکتر رفتیم و وزنت 9900 گرم بود گوشت التهاب داشت... مریض بودی و به شدت بی قراری می کردی.. به امید اینکه همیشه سالم سر حال و خندون باشی... دوستت دارم ...
24 مهر 1391

امان از جدایی

سخته جدا بودن از آناهیتا سخته. امروز برای اینکه حق و حقوقم رو از تامین اجتماعی بگیرم برای بار پنجم رفتم اونجا. فقط کار آدم به این جاهای دولتی نیوفته . اشک آدمو در می ارن . 10 ساله دارم حق بیمه می دم حال برای گرفتن حقم باید التماس کنم انگار که دارم صدقه می گیرم. وقتی آناهیتا مریض پیش سولی مونده و غذا نمی خوره و فقط شیر منو می خوره آونوقت من باید توی تامین اجتماعی برای گرفتن حقوق 6 ماه مرخصی زایمان به یه آدم بو گندو التماس کنم. دیگه کفرم اومد بالا و بازم بی نتیجه برگشتم بیرون. بعدشم که رفتم شرکت و برای 2 ماه دیگه مرخصی بدون حقوق درخواست دادم تا بیشتر پیش دخترم بمونم. حالا یه خبرای خوشی هست که شاید با 1 سال مرخصیم موافقت بشه. خلاصه امروز رو...
22 مهر 1391

تنهایی و دلواپسی

چقدر سخت بود امروز... پر از احساس تنهایی برای آناهیتا و پر از احساس دلواپسی برای من. امروز مرخصی بدون حقوقم هم تمام شد و مجبور شدم آناهیتا رو بذارم مهد و برم شرکت. حالا آناهیتای مریض و بهانه گیر که نه چیزی می خوره و نه حاضره جایی بره و من پر از احساسات مادرانه و دلتنگیهای همیشگی. بالاخره دل یک دله کردم و بردمش مهد خودم هم ماشینو دم مترو پارک کردم و با مترو رفتم شرکت. البته وصف مترو گل و بلبل بماند که اصلاً حال ندارم تعریف کنم. خلاصه رفتم شرکت. تمام طول راه اخرین نگاه آناهیتا جلو چشمام بود و دستاشو که به طرفم دراز کرد که بغلش کنم ولی من ولش کردم و رفتم. تمام مدت به این فکر می کردم که بچم غذا نمی خوره شیر خشک هم که نمی خوره منم که نیستم شیر به...
15 مهر 1391

یه مادر شاغل

به نظر من بحث مادرای شاغل از بقیه مادرا سواست... هر چند تمام مادرها به واسطه مادر بودنشون نقاط مشترک زیادی دارن، ولی مادرای شاغل یه دردایی دارن که فقط یه مادر شاغل می تونه درکش کنه. وقتی عاشقانه بچه ات و می پرستی و از لحظه های توی خونه موندن پیشش لذت می بری وقتی آرزو داری خودت بالای سر بچه ات باشی... بذاری تا هر وقت دوست داره بخوابه و به موقع عوضش کنی و به موقع بهش غدا بدی. وقتی چشمای بچه ات التماس می کنه که پیشش بمونی ولی نمی تونی... وقتی مجبوری از صبح ساعت ٧ تا ٤ بعد از ظهر بچه ات رو نبینی و حس کنی کنج یه مهد کودک داره با اون نگاه مظلوم گریه می کنه و انتظار برگشتنت رو می کشه... احساس می کنی بزرگترین غم عالم روی شونه های لرزونت سنگینی می کن...
12 مهر 1391

عزیز بوسه های من

گاهی وقتا بیشتر از گاهی وقتای دیگه متوجه می شی که چقدر مادر بودن سخت و عاشقانه است... گاهی وقتا تازه انگار یه نفر محکم می زنه تخت سینه ات و بهت یاداوری می کنه که تو یه مادری و چقدر می تونی لحظه هاس سختی رو سپری کنی... وقتی در حال فیلم گرفتن از آناهیتا وقتی برای اولین بار سوار تابش شده و داره کلی ذوق می کنه و می خنده. وقتی از توی تاب با جسارت دستشو ول می کنه و برای دوربین دست تکون می ده و تو غرق در هیجان و شادی می شی وقتی احساس مس کنی توی یه لحظه همه دنیا مای توه و یه هو تو یه لحظه تاب باز می شه و آناهیتا میفته روی سرامیکای خونه... وقتی یو یه لحظه تمام بدنت شروع به لرزیدن می کنه و با این حال خودتو حمع و جور می کنی تا بتونی بچه ات رو آروم کنی ...
12 مهر 1391

گذشت و گذشت

نمی دونم ولی خیلی دلم می گیره. وقتی هر روز دخترم داره بزرگتر و شیرینتر می شه و من به جای اینکه خوشحا لتر باشم دلم می گیره... وقتی کم کم گهواره جاشو به تخت خواب می ده... وقتی دیگه کریر جاشو به صندلی ماشین می ده... وقتی دونه دونه دندونای آناهیتا داره در می یاد... وقتی کم کم سعی می کنه بایسته و راه بره. آره کم کم داره بزرگ می شه. می ترسم از این روزا که اینقدر عجله دارند می ترسم... از حالا دلم برای همه این روزای قشنگ و ناب تنگ می شه... کم کم آناهیتا بزرگتر می شه ودیگه شیر منو نمی خوره و یکی از بزرگترین لذتهای زندگیم ازم دریغ می شه. نه اینکه دوست داشته باشم آناهیتا همیشه کوچولو بمونه و بزرگ نشه... نه ولی دلم می گیره که این روزها دیگه هرگز بر نمی ...
3 مهر 1391

تولد 9 ماهگی

این ماه هم مثل همیشه برات از بی بی کیک خریدیم و این بار افتضاح بود. کیک بی بی هم کیک بی بی های قدیم. راستی خاله الهام و ملینا و مامان جون هم از شیراز اومده بودن. و خله سولی و خاله نسیم بهت یه تاب هدیه دادن. ببخشید که اینقدر مختصر می نویسم واقعاً وقت ندارم. ...
2 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد